ستور مرا پای از این‌جاست لنگ!

رضا معتمد

نظامی در اقبال‌نامه حکایتی خواندنی دارد از گفت‌وگوی غیرمستقیم اسکندر مقدونی و سقراط که حامل پیام اخلاقی و اجتماعی ارزشمندی است.  مطابق این حکایت، اسکندر یک روز که از کارهای کشوری و لشکری و دیدار با سران کشور و خدم و حشم فراغت می‌یابد، به‌یاد سقراط می‌افتد و به‌نوعی دل‌تنگ او می‌شود. از این‌رو به ندیمانش فرمان می‌دهد به‌سراغ استاد روند و او را به بارگاه اسکندر دعوت کنند. فرستادگان می‌روند و پیغام اسکندر را به سقراط می‌رسانند و او را دعوت می‌کنند. اما او نمی‌پذیرد و از طریق همین فرستادگان پاسخی به اسکندر می‌دهد و در رد دعوت او دلایلی می‌آورد که بسیار محل تأمل و مایه‌ی عبرت است. خلاصه‌ی حرف سقراط این است که من نمی‌توانم این دعوت را بپذیرم زیرا دریافته‌ام که نزدیکان شاه و آنان که با او محرمیت و انسی دارند، چندان برای من ارج و منزلتی قائل نیستند و این نشانه‌ی آن است که خود پادشاه در بزم و محفلش با احترام و نیکی از من یاد نمی‌کند. سقراط سپس چنین استدلال می‌کند که انسان مردم شناس می‌تواند از رفتار خاصگان شاه، جایگاه افراد را در نزد او تشخیص دهد. اگر آنها با تو نرم‌خویی کردند و با احترام در برابرت ظاهر شدند، می‌توانی پی ببری که شاه نسبت به تو محبت و احترام دارد.بر عکس، رفتار سرد آنها نشانه‌ی آن است که شاه را با تو سر دوستی نیست. زیرا طبیعی است که پیرامونیان هر حاکمی غالباً مطابق میل و خواست و خوش‌باش او کار می‌کنند:

کسانی که نزدیک شه محرمند

به بزم اندرون شاه را همدمند

سوی من نبینند بر آب و سنگ

ستور مرا پای از این‌جاست لنگ

چنان می‌نماید که در بزمگاه

به‌نیکی مرا یاد نآورد شاه

که آن رازداران که خدمت‌گرند

به دل دوستی سوی من ننگرند

دل شاه را مرد مردم شناس

هم از مردم شاه گیرد قیاس

اگر خاصگان را زبان هست نرم

به امید شه دل توان کرد گرم

و گر گرم ناید زگوینده گفت

درشتی بود شاه را در نهفت

 (اقبال نامه)  

نشانه‌هایی که سقراط ارائه می‌دهد، به‌گمانم معیار خوبی است برای شناخت میزان احترام و پیوستگی دوستان صاحب منصب و مقام خودمان و این‌که می‌توانیم از طریق منشی و دربان و دفتر و دستک‌دار آنها از رفتار گذشته و حالشان قیاس بگیریم.

اضافه بر این، این حکایت به خوبی نشان‌دهنده‌ی شخصیت واقع‌گرا و استدلالی فیلسوفی از سرزمین غرب است. خوب است که این حکایت نظامی را مقایسه کنیم با این ابیات مولوی:

گفتی زناز بیش مرنجان مرا برو

آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست

وآن دفع گفتنت که برو شه به‌خانه نیست

آن ناز و باز و تندی دربانم آرزوست

در نگاه عاطفی- احساسی شاعر شرقی نه‌تنها تندی دربان و دفع‌گفتن‌های او شاعر را به‌تأمل برای حفظ حرمت خویش وانمی‌دارد، بلکه این رفتارها برای او موجب لذت نیز هست و یا بدتر از این در غزل فخرالدین عراقی:

همه شب نهاده‌ام سر چو سگان بر آستانت

که رقیب در نیاید به بهانه‌ی گدایی

شاید گفته شود، که این نوع نگاه مختص شعر آن هم شعر عاشقانه بوده است. شاید اما به‌نظرم حتی در شعر عاشقانه‌ی غربی هم وجهی از عزت‌مندی و برابری و واقع بینی بوده باشد زیرا سرزمینی که مهد فلسفه و عقل‌گرایی بوده، چنین نگاهی را حتی در شعر عاشقانه نیز بروز داده است.

البته ما در گلستان سعدی نیز چنین نگاه‌های عقلانی و واقع‌گرایانه داریم اگر آن هم مقتبس از اندیشه‌ی یونانی نباشد. همچون جمله‌ای از او در حکایتی از گلستان که امروزه به‌عنوان مثل سایر به‌کار می‌رود: «عطایش را به لقایش بخشیدم.» که مشابهتی نسبی با داستان نظامی دارد. یا در حکایتی دیگر از همین کتاب: دوستی بود که عمل دیوان کردی. مدتی اتفاق دیدن نیفتاد. کسی گفت: فلان‌را دیر شد که ندیدی. گفت: من او را نخواهم که ببینم. قضا را یکی از کسان او حاضر بود.

گفت: چه خطا کرده است که ملولی از دیدن او؟ گفت: هیچ ملالی نیست، اما دوست دیوانی را وقتی توان دید که معزول باشد و مرا راحت خویش در رنج او نباید.

در بزرگی و دار و گیر عمل

ز آشنایان فراغتی دارند

روز درماندگی و معزولی

درد دل پیش دوستان آرند