ما همه به این مرد مدیونیم
️رضا معتمد
برای من و شاید بسیاری دیگر، نام برازجان با نام علی پیرمرادی گره خورده است. هنوز هم در نظرم مشهورترین چهرهٔ برازجان، علی پیرمرادی است و گمان میکنم که در تمام برازجان و حتی دشتستان کسی نیست که از او در نزد عام و خاص مشهورتر باشد. نام و نقش او بهخصوص در ذهن من و همنسلانم و شاید در ذهن یکی دو نسل پیش و پس از من، چنان حک شده است که تصور نمیکنم هرگز زدودنی باشد.
در سالهای پایانی دههٔ پنجاه و آغازین سالهای دههٔ شصت، من که نوجوانی چهارده پانزده ساله بودم، وقتی بعدازظهرهای تابستان و گاه پاییز و زمستان، بیست کیلومتر راه دالکی تا برازجان را با وسیلههای آن روز طی میکردم، سه مقصد بیشتر نداشتم: عکاسی پاکزاد، برای آنکه عکسهای ظاهر شده یا نشدهٔ دوربین لوبیتل۲ام را پس از چندین روز انتظار تحویل بگیرم؛ کافهٔ علیبابا برای خوردن یکی دو کاسهٔ فالوده و کتابفروشی علی پیرمرادی برای دید زدن نشریات و مجلات و خریدن مجلهٔ دنیای ورزش یا دانستنیها یا جوانان امروز و اطلاعات هفتگی. این سه مقصد هم که در ضلع غربی فلکهٔ اصلی برازجان بودند، بیش از چند متر با هم فاصله نداشتند.
مقصد آخرم همیشه کتابفروشی یا دکهٔ مطبوعاتی علی پیرمرادی آن هم در پسین تنگ و اوان غروب بود. همانجا بود که آن مرد سبزهرو را میدیدم با قامتی بلند و کت و شلواری غالباً سپید. عموماً هم پشت پیشخوان مغازهاش ایستاده بود و با چندنفری که این سوی پیشخوان ایستاده بودند، گرم گفتوگو و بگو و بخند و گاه کریخوانی بود.
من در آن حال نوجوان غریبهای بودم که مورد توجه او و دوستانش نبودم اما کنجکاوی نوجوانانه خواسته و ناخواسته مرا مجذوب بحث و گفتوگوهایشان میکرد گفتوگوهایی که عمدتاً فوتبالی بود با محوریت تیم «هما»ی برازجان که پیرمرادی سرپرستیاش را برعهده داشت. خیلی از مواقع هم در حالی که ایستاده بودم و مغازهٔ وی دست یکی از همین دوستان دمخورش بود، آمدنش را از مسابقه یا تمرین فوتبال میدیدم با دوربینی لنزدار بر دوش؛ خوشحال از برد یا دمغ از باخت تیم محبویش هما؛ و باز باب بحث را میگشود بیتوجه به حضور من و ما. در بیشتر اوقات او چنان گرم گپوگفت بود که توجه نداشت مشتری پول مجلات و روزنامههایش را میدهد یا نه و چه بسا اگر مشتری حلال و حرام نشناسی بودی، میتوانستی بهراحتی جنست را برداری و بروی.
من علی پیرمرادی را پیش از اینها و در جریان مسابقات فوتبال حتی پیش از انقلاب میشناختم وقتی که همراه تیم هما بهعنوان سرپرست یا با تیمهای دیگر برازجانی بهعنوان عکاس برای انجام مسابقهای با تیم فوتبال دالکی به روستایم میآمد. در آن دهه هرساله مسابقاتی هم میان تیمهای فوتبال روستایی برگزار میشد با نام «جام گندم طلایی» که هر بار نوبت دالکی بود، پیرمرادی هم بهعنوان عکاس و احتمالاً تنها خبرنگار در آنجا حاضر بود.
آن زمان من کودکی هفت هشت ده ساله بودم و او احتمالا جوانی بیست و سه چهارساله. یادم میآید که همیشه در میان دو نیمه یا بعد از پایان مسابقه در زمین خاکی دالکی، من و همسالانم، از او میخواستیم که عکسی هم از ما بگیرد. او هم رویمان را پس نمیانداخت. خیلی جدی به صفمان میکرد و دوربینش را روبرویمان میگرفت بعد هم نور فلاش و تمام. ما هرگز عکسهایمان را ندیدیم و در نتیجه نتوانستیم بفهمیم که در آن وانفسای فیلمهای دوازده و بیست و چهارعکسی آیا او اصلاً فیلمی در دوربین داشت یا نه. اما همین که مهربانیاش را میدیدیم نه اخم و تخم و کممحلیاش را، راضی بودیم.
در همانسالها و در همان زمین خاکی شنیده بودم که در مسابقهٔ بخت آزمایی برندهٔ یک میلیون تومان پول شده است و با این پول هنگفت در برازجان مدرسه ساخته و برای روستای زادگاهش «زیارت»، لوله کشی کرده است. سه دهه بعد در مصاحبهای با «پیغام» که به گمانم اولین مصاحبهٔ او بود، جریان این برنده شدن و کار سخاوتمندانهاش را از زبان خودش شنیدم. از مدرسهای که در یکی از محلات فقیرنشین برازجان ساخته بود و بعد از انقلاب نامش را از «پیرمرادی» به «اندیشه» تغییر داده بودند و از این بابت هنوز میشد گلهمندی را در کلام و نگاه محجوبش دید.
اوج بروبیا و اقتدار علی پیرمرادی در همان سالهای دههٔ شصت بود. از آن پس توان مالی او کمکم رو به کاستی نهاد. سقف مغازهاش که متعلق به شهرداری بود (و او بعدها در همان مصاحبه گفت که سرقفلیاش را داشته) یک شب در همان اواخر دههٔ شصت روی کتابها و مجلاتش فروریخت و او باقیماندهٔ داراییاش را به گوشهٔ شمالی میدان دژ برازجان انتقال داد در دکهای کوچکتر. بعدها بساطش از این هم کوچکتر شد و وقتی روزگار بیشتر نامرادیاش را به او نشان داد، همهٔ این بساط را به حیاط خانهٔ قدیمیاش کشاند و پس از این از علی پیرمرادی تنها همان نام ماند. نامی که البته چنان سفت و سخت به دل نشسته بود که با از دست رفتن شوکت ظاهری صاحبش از دلها نرود.
از این به بعد آقای پیرمرادی دوباره به کار خبرنگاری و عکاسیاش چسبید و عشق و علاقهٔ جدانشدنیاش فوتبال. اما پیدا بود که با ظهور دنیایی دیگر از رسانه و انتشار مطبوعات گوناگون سراسری و محلی و منطقهای او دیگر مجال عرض اندام گذشته را ندارد با همهٔ اینها یک چیز هنوز سر جایش بود: احترام علی پیرمرادی و اقرار به پیشکسوتیاش و این که بیش از دو سه دهه، بار خبررسانی دشتستان را در روزنامههای مرکز کشور بهتنهایی بر دوش کشیده و خضوع در برابر همان نام ماندگار. هرچند این خضوع و احترام ظاهری، از بار عسرتی که در سالهای آخر عمر بر دوش او سنگینی میکرد، چیزی نمیکاست. مردی که اگر سخاوتمندی تاریخیاش نبود، میتوانست در شمار یکی از ثروتمندان باشد، با وجود پنج دهه کار مطبوعاتی چندان سابقهای از بیمه و آیندهٔ روشنی برای بازنشستگی نداشت و اینک در دوران ورود به کهنسالی با عسرت بیش از پیش مواجه شده بود. در این سالها شاید تکیهگاه او کمک برخی دوستان پرشمارش بوده است.
علی پیرمرادی در تلاطمهای پرشمار و سهمگین دههٔ شصت یک هوشیاری تاریخی نیز بهخرج داد. اینکه در گیرودار کشمکشهای سیاسی و گروهبندیها در گوشهای ایستاد و تنها به کار خبرنگاری عمومی و علایق ورزشیاش پرداخت و همین زیرکی بود که به محبوبیت عام او در هیچ سمتی لطمه نزد و برای همه همان علی پیرمرادی باقی ماند با خوی و خصلت خاص خودش.
روز تشییع او این مقبولیت بیش از هر زمان دیگر به چشم آمد. در استقبال از تابوت او مسئولان شهرستان و استان و البته شمار زیادی از دوستدارانش گل به دست ایستاده بودند؛ پیشاپیش تابوت او مارش نظامی نواختند؛ هنگام خاکسپاری در ستایش او سخن گفتند و شعر گفتند و سخنان همه در بارهٔ او وجوه مشترک داشت.
علی پیرمرادی پس از حدود ششدهه کار مطبوعاتی و فرهنگی در روستای زیارت و در کنار خویشان و بستگانش آرام گرفت و از او تنها همان نام باشکوه برجای ماند نامی که بعید میدانم بهاین زودیها از خاطر برود و در این میان چند ای کاش برجای میماند:
ای کاش متولیان اجرایی و فرهنگی همانطور که در خاکسپاریاش بسیار احترامش کردند، در سالهای اخیر کمی هوایش را داشتند.
ای کاش این متولیان دستکم بعد از مرگش کمی بیشتر معرفت بهخرج دهند.
ایکاش حالا که نیست، سردیسی از او در همان گوشهٔ غربی میدان شهر جایی که روزی دکان و دکهٔ مطبوعاتی علی پیرمرادی به فرهنگ شهر جان میداد، نصب کنند. کاش خیابانی را در برازجان به نامش کنند و کاش نام او را به سردر مدرسهای برگردانند که روزی با ثروت شخصی در آن محلهٔ محروم برازجان ساخت. آنها برای انجام این کارها وظیفهٔ اخلاقی دارند نه برای پاسداشت مردی که عمری بیچشمداشت همهٔ وجودش را پای فرهنگ و ورزش دشتستان گذاشت بلکه برای پاسداشت اصل سخاوتمندی و نیکوکاری خدمتگزاری بیشائبه و بیدریغ.
باور کنیم که ما همه به این مرد مدیونیم.